مثلاً چه اتفاقاتی ممکن است در یک جمعه شب زمستانی بیفتد؟
در ماشینو وا کردم. نرسیده بودیم. گفت کجا؟ گفتم هوای ماشین حالمو بد میکنه. هوا بخورم، میآم. چند دقیقه بعد رفتم تو خونه. سریع راه افتادم به سمت اتاقم که مامان حالمو نبینه. دید. دوید تو اتاقم. با ترس گفت چته؟ چرا این رنگی شدی؟ گفتم خوبم. ولی من که دروغگوی خوبی نبودم. گفت بذار برات آبقندگلاب بیارم. گفتم نه. لبام تکون خورد. صدایی در نیومد. لباسامو درآوردم و افتادم رو تخت. احساس بدی داشتم. به زور بلندم کرد. نمیخواستم. نصف لیوانو دادم بالا. رفتم دستشویی. گفتم احتمالاً حالم بهتر میشه. نشد. چرا باید میشد؟ رفتم تو حموم. گفتم احتمالاً دوش بگیرم حالم بهتر میشه. ولی چرا باید میشد؟ آب داغو باز کردم. پاهام اونقد سرد بود که احساس گرما رو از دست داده بود. ساق پام مثل بید بادخورده میلرزید. رفتم سمت کاسهی دستشویی. انگشت زدم تا بالا بیارم. گفتم شاید حالم بهتر شه. نشد. چرا باید میشد؟ دوباره خودمو کشیدم زیر دوش. آب داغ حالمو بد میکرد. آب سرد حالمو بد میکرد. پاهام دووم نیاورد. افتادم کف زمین. دستمو با تمام توان باقیمونده دراز کردم تا حوله رو بردارم. نشد. لباسمو نصفهنیمه تنم کردم. میدونی چرا؟ از اینجا به بعد ماجرا، با تمام وجود حس میکردم رفتنیام. میخواستم آبرومند برم. خیس و بیحال درو وا کردمو خودمو کشیدم کف راهرو. راستش دیگه تقریباً مطمئن بودم نمیمونم. صدای مامانمو هنوز یادم میآد که اسممو با ترس جیغ زد. صداش میلرزید. وحشتناک بود. لرزیدن صدای مامان از تصور مرگ محقرم هم وحشتناکتر بود. صدای ویبرهی مداوم گوشیم که از تو اتاق میاومد، به پسزمینهی صداهای لحظههای آخرم اضافه شد. یاد تو افتادم. درسته. یاد تو افتادم. من، ثانیهای قبل از رفتن، آخرین فکرم این بود که وقتی بدونی رفتهم، برام گریه میکنی یا نه. صدای برخورد سرم به سنگ کف راهرو پیچید تو گوشم. ولی من چیزی حس نکردم. از هوش رفته بودم.
چندین ساعت بعد که به هوش اومدم، یه کم که زنده بودنمو مرور کردم، یادم افتاد آخرین فکرم تو لحظههایی که خیال میکردم آخرین لحظههامه، تو بودی. ترسیدم. خیلی ترسیدم. آخه فهمیدم معنیش اینه که… ساعتو نگاه کردم. قاعدتاً این ساعت شب (صبح؟) آروم و بیدغدغه خوابیده بودی. ناخودآگاه خندیدم. خوب بخوابی. قلم برداشتم و شروع کردم به نوشتن: «در ماشینو وا کردم…»