این روزها
این روزها که گمشدهام در درون خویش
پی بردهام به حجم عجیب جنون خویش
پی بردهام به هُرم شب واژگون خویش
با واژههای سادهای از جنس خون خویش
خط میکشم به چهرهی ویران دفترم
این روزها نمیشود از خویشتن نوشت،
از حال و روز یوسف بیپیرهن نوشت،
از ارتعاش کهنگیام در بدن نوشت،
اصلن همان که حافظ شیرینسخن نوشت:
«من سالخورده پیر خراباتپرورم»
این روزها که در نظرم آسمان شکست،
زیر فشار خاطرهها استخوان شکست
بغض شراب در بدن استکان شکست
روحم هزار مرتبه در داستان شکست
آیینهی شکستهی در خود مکرّرم
این روزها در اکثر اوقات، عابرم
در ایستگاههای پر از من، مسافرم
در حلقههای هفتگی شعر، شاعرم
در چرخش پیاپی خودکار، ساحرم
در صفحههای دفتر خود، کیمیاگرم
این روزها کیام؟ شب بیگانهی زمین؟
عاقلترین فراری دیوانهی زمین؟
میدان مین؟ خرابترین خانهی زمین؟
یا کوله بار دغدغه بر شانهی زمین؟
هرگز به عمق معنی خود پی نمیبرم...
این روزها سکوت، رفیق دقایقم
سیگار برگ، خواب عمیق دقایقم
سرگشتگی، سراب رقیق دقایقم
ساعت، دروغگوی دقیق دقایقم
با تیکتاک دائمیاش در برابرم
این روزها شرارت یک غول در من است
یک ذهن سیر مشکی مشغول در من است
دیوارهای تیرهی سلول در من است
یک گرگ هم مطابق معمول در من است
یک گرگ با قیافهی یک مرد محترم
این روزها من و تب و افکار لعنتی
در سینهام خشونت اشعار لعنتی
شبْنالههای شاعر بیمار لعنتی
هرشب سکوت... سایهی آن دار لعنتی...
اعدام... درد... عربده... از خواب میپرم
این روزها مدام به شب فکر میکنم
دائم به این جهنم تب فکر میکنم
با لرزش مداوم لب فکر میکنم
گاهی فقط به دندهعقب فکر میکنم
گاهی به این که باید از این راه بگذرم
این روزها؛ من و خفقان اتاقها
سرشارم از شکستگی اشتیاقها
از دست و پا زدن وسط باتلاقها
افتادن همیشگی اتفاقها
در تنگنای کلبهی سرد محقرم
این روزها به مرگ خودم غبطه میخورم
در قبر تنگ تیرهای از جنس آجرم
در آتش جهنم تند تنفرم
از لاشههای خونی بیخانمان پُرم
از مرگهای ممتد کشدار در سرم
این روزها همیشهای از جنس هرگزم
در گیر شعرهای بدون مجوزم
در تنگنای لعنتی خط قرمزم
بر ذات تیز و شعلهور خویش عارضم؛
اشعار آتشین سراسیمه جوهرم
این روزها در آتش «حق» غوطه میخورم
در آیهی چهار علق غوطه میخورم
در اشک و خون و آب و عرق غوطه میخورم
در استکان چای و ورق غوطه میخورم
بر روی برکههای مرکب شناورم
این روزها نشسته عرق بر جبین من
هم دشنههای تشنه به خون همنشین من،
هم مارهای مختلف آستین من
حس میکنم نشسته کسی در کمین من
درسایهی کشیدهی دیوار باورم
این روزها، در آینهها، محو انعکاس
آیینههای در هم مشکوک بیحواس
آیینههای نفرت و تحقیر و التماس
آیینههای حاوی افراد ناشناس
همزادهای پیر و پریشان دیگرم
این روزها شلوغم و خلوت نمیشوم
یک منفی بزرگم و مثبت نمیشوم
اصلن به حال خویش مسلط نمیشوم
از شر چشم نمزده راحت نمیشوم
انگار پشت پنجرههای مشجرم!
این روزها به حال خودم گریه میکنم
بر بغض بیخیال خودم گریه میکنم
بر فکرهای کال خودم گریه میکنم
حتا برای فال خودم گریه میکنم
هر وقت در پیادهرویی فال میخرم
این روزها مدام پی جای دیگری
با روزهای دیگر و شبهای دیگری
بیوقفه فکر دیگر و رؤیای دیگری
هر شب امیدوار به فردای دیگری
قبل از طلوع تیرهی فردای بدترم
این روزها اسیر صلیب همیشگی
در قهوهخانه بوی دوسیب همیشگی
انگشتهای یخزده، جیب همیشگی
سرگرم جستجوی غریب همیشگی
دنبال ماه روشن شبهای آخرم
این روزها به طرز عجیبی مشوّشم
سیگار نه؛ نفس نه؛ فقط درد میکشم
حس میکنم گلولهای از خون و آتشم
این شام آخر من و من هم سیاوشم
باید مسیح گردم و پر در بیاورم...
این یکی، توصیف مفصلیه از حال و روز سه سال پیشم. هنوز تینایجر بودم اون روزا. خوندنش برا خودم عجیبه. خیلی شخصی و باجزئیات و ظریف به همه چیز پرداخته. اونقدر که یه جاهایی حتی شرمآور و معذبکننده میشه. تا به حال یه بار بیشتر تو جلسات شعر نخوندهمش. همون یه بار برا هفت پشتم بس بود... بگذریم.