بینا

نوشته‌های گاه و بیگاه امیررضا بینا

بینا

نوشته‌های گاه و بیگاه امیررضا بینا

شهر آیینه‌های قُر مانده،

شهر افکار فولکلور مانده،

عمق آرامش بم بلمش

در تن تنگه‌ی تِنور مانده.

مستی از قصه‌ها گریخته است.

داستان‌هاش نیم‌خور مانده.

استکان‌های خالی‌اش پیداست،

چندتا استکان پر مانده؟

چند بازیگر جدید هنوز

پشت آرامش دکور مانده؟

قبل از این چند بغض مشت شده،

چند هکتار لند و غُر مانده؟

طاقت خار طاق شد، اما

قدری از طاقت شتر مانده

همچنان هر دو سوی این سیلان

در میان‌بر میانه‌بر مانده

خون خورشید سایه‌ها را شست،

توی چشمانت آب کُر مانده؟

یا سکوتت مهیبِ مهبانگی‌ست

توی آیینه‌های قُر مانده؟

اااااااا اااااااا اااااااا اااااااا اااااااا

عاقبت بر غرور تهران هم

رد محتومی از ترور مانده…

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۱
امیررضا بینا
من به عشق در نگاه اول اعتقاد نداشته و ندارم. به نظرم مثل خیلی از اصطلاحات انسان‌ساخت دیگر، فقط آفریده شده برای توجیه حماقت انسان. هیچکس در نگاه اول عاشق نمی‌شود. نگاه اول حداکثر مثل نشستن لب پنجره‌ی باز طبقه‌ی چهارم است و نگاه کردن به پایین. با تمام وجود دلت می‌خواهد خودت را به دست‌های خالی گرانش بسپری و تنت خود را می‌کشد به سمت لبه‌ی پنجره و سطح زمین و دلت تاپ تاپ می‌تپد و سرت... سرت گیج می‌رود و توی سرت هزار فکر بیهوده چرخ می‌خورد و بین تمام فکرهای بیهوده یک ترس متقن نشسته: می‌دانی پریدن، مردن است. من به پرش در نگاه اول اعتقاد ندارم. همان طور که به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم. عشق در یک دنیای مجرد منتزع ایده‌آل هم در بهترین حالت، عشق در نگاه دوم است. هیچ کس نمی‌تواند ترس مستحکم ایستاده در پس ذهنش را انکار کند، پس روی آن را می‌پوشاند و برای همیشه وانمود می‌کند عشق، عشق در نگاه اول بود. ولی در واقع، عشق جنگ مداومی بوده بین ترس در نگاه اول و اشتیاق بعد از آن. درست مثل پرش از پنجره‌ی باز طبقه‌ی چهارم.

می‌گویند هر کس حسنی دارد و «آنـ»ـی. حسن، جمال است و زیبایی و خط و خال؛ و آن، «لطیفه‌ای‌ست نهانی که حسن از آن خیزد/که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری‌ست» آن از مصطلحات صوفیه است و علم صوفیان علم الاشاره و از این روست که آن را آن نامند. و چگونه عشق که از آن آید، در نگاه اول درک شود؟ و عشقی که -اگر- در نگاه اول درک شود، عشقی‌ست پوک و فانی. عشق موی و میان است و «شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد/بنده‌ی طلعت آن باش که آنی دارد». و آن به دقت و نظر و مکاشفه درک شود. و من چقدر با خودم اندیشیده‌ام که شاعر چقدر با خودش اندیشیده تا به زبان گفته که «در شگرفان حرکاتیست که آنش خوانند/در تو آن هست و دوصد فتنه به آن پیوسته...» و این بیت گویی اشاره‌ای‌ست به هزار سال ماجرای پیاپی. اشاره‌ای به قدمت و اصالت آن.
آن، مبهم است و مغلق. توصیف ناشدنی‌ست و درک کردنی. و در دنیایی که معنای عشق دارد در قربان‌گاه دست و پا می‌زند و خونش تا مچ پا می‌رسد، من فانوس برداشته‌ام و پی‌ش می‌گردم. که «به صحرا شدم، عشق باریده بود و زمین تر شده»

بگذریم، قرار نبود از پنجره‌ی باز طبقه‌ی چهارم دورتر برویم. ولی حال که تا اینجا رسیدیم، بگذارید نتیجه گیری اخلاقی هم بکنم؛

از بتان «آن» طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینــا بود


پی‌نوشت برای خودم: حتی توی پایان‌بندی یک نوشته‌ی ایده‌آلیستی منتزع از عشق هم نمی‌توانی از خودت دل بکنی، نه؟:)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۲
امیررضا بینا

از دو سه هفته پیش چند تا از شاگردامو که خیلی از کمی وقت و فرصت شکایت می‌کردن، دعوت کردم به تمرین شعرهای یک‌ساعته. خودم به عنوان آدمی که هفت روز هفته کار می‌کنم، فرصت زیادی ندارم اما این زمان اندکو تو روزای فرد پیدا کردم که با مترو باید برم سر کار. از این به بعد سعی می‌کنم اگه فرصتشو پیدا کردم، اینجا با تگ #متروشعر منتشرشون کنم؛


مثل آیینه‌های قاجاری

طعم یک بغض تازه را داری؛

بغض مردی که درد خواهد برد٬

بغض مردی دچار ناچاری.

بغض گاهی شرور و شیرین است

مثل خرما پس از عزاداری.

عاقبت بغض، مرگ محتومی‌ست

از تن گرم ماجرا جاری،

و من اندیشه‌های مغشوشِ

کودکی غرق در طلاکاری

که به پایان خویش زل زده‌است

توی آیینه‌های قاجاری…



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۴
امیررضا بینا

قمارباخته می‌داند

که سکّه روی بدی دارد.

برای اکثر ماهی‌ها

بهار بوی بدی دارد.


برای اکثر ماهی‌ها

بهار تنگ‌ترین تنگ است.

شبیه خواب پس از تشییع

عجیب نیست، ولی گنگ است.


عجیب نیست که بعد از تو

ذلیل زلزله‌ها بودیم.

نه قهرمانی‌مان گل کرد،

نه غول مرحله‌ها بودیم.


تمام گله‌ی‌مان بی تو

لباس، بر تن گرگی شد.

پس از تو صفحه‌ی تقویمم

دروغ‌گوی بزرگی شد.


کدام اوّل فروردین؟

شروع، نقطه‌ی پایان است.

بهار قصه‌ی مشکوکی‌ست،

که بر زبان زمستان است.


بهار... مثل سکوتی سرد

همیشه حامل طوفان بود.

بهار، قاتل ماهی‌ها؛

سکوت، قاتل طوفان بود.


سکوت سین صریحی بود

که هفت سین مرا سوزاند.

نشست گوشه‌ی افکارم،

ولی یقین مرا سوزاند.


پس از تو خوب یقین کردم

به ما سکوت نمی‌سازد.

بهار سکّه‌ی مشکوکی‌ست.

قمارباخته می‌بازد...



بهاری‌ترین شعرمو دو سال پیش، ظهر، بعد از کار، کنار خیابون صلاح‌الدین تو دبی نوشتم. یعنی غیربهاری‌ترین شرایط ممکن. جالبه، نه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۷
امیررضا بینا

این روزها که گم‌شده‌ام در درون خویش
پی برده‌ام به حجم عجیب جنون خویش
پی برده‌ام به هُرم شب واژگون خویش
با واژه‌های ساده‌ای از جنس خون خویش
خط می‌کشم به چهره‌ی ویران دفترم

این روزها نمی‌شود از خویشتن نوشت،
از حال و روز یوسف بی‌پیرهن نوشت،
از ارتعاش کهنگی‌ام در بدن نوشت،
اصلن همان که حافظ شیرین‌سخن نوشت:
«من سالخورده پیر خرابات‌پرورم»

این روزها که در نظرم آسمان شکست،
زیر فشار خاطره‌ها استخوان شکست
بغض شراب در بدن استکان شکست
روحم هزار مرتبه در داستان شکست
آیینه‌ی شکسته‌ی در خود مکرّرم

این روزها در اکثر اوقات، عابرم
در ایستگاه‌های پر از من، مسافرم
در حلقه‌های هفتگی شعر، شاعرم
در چرخش پیاپی خودکار، ساحرم
در صفحه‌های دفتر خود، کیمیاگرم

این روزها کی‌ام؟ شب بیگانه‌ی زمین؟
عاقل‌ترین فراری دیوانه‌ی زمین؟
میدان مین؟ خراب‌ترین خانه‌ی زمین؟
یا کوله بار دغدغه بر شانه‌ی زمین؟
هرگز به عمق معنی خود پی نمی‌برم...

این روزها سکوت، رفیق دقایقم
سیگار برگ، خواب عمیق دقایقم
سرگشتگی، سراب رقیق دقایقم
ساعت، دروغ‌گوی دقیق دقایقم
با تیک‌تاک دائمی‌اش در برابرم

این روزها شرارت یک غول در من است
یک ذهن سیر مشکی مشغول در من است
دیوارهای تیره‌ی سلول در من است
یک گرگ هم مطابق معمول در من است
یک گرگ با قیافه‌ی یک مرد محترم

این روزها من و تب و افکار لعنتی
در سینه‌ام خشونت اشعار لعنتی
شبْ‌ناله‌های شاعر بیمار لعنتی
هرشب سکوت... سایه‌ی آن دار لعنتی...
اعدام... درد... عربده... از خواب می‌پرم

این روزها مدام به شب فکر می‌کنم
دائم به این جهنم تب فکر می‌کنم
با لرزش مداوم لب فکر می‌کنم
گاهی فقط به دنده‌عقب فکر می‌کنم
گاهی به این که باید از این راه بگذرم

این روزها؛ من و خفقان اتاق‌ها
سرشارم از شکستگی اشتیاق‌ها
از دست و پا زدن وسط باتلاق‌ها
افتادن همیشگی اتفاق‌ها
در تنگنای کلبه‌ی سرد محقرم

این روزها به مرگ خودم غبطه می‌خورم
در قبر تنگ تیره‌ای از جنس آجرم
در آتش جهنم تند تنفرم
از لاشه‌های خونی بی‌خانمان پُرم
از مرگ‌های ممتد کشدار در سرم

این روزها همیشه‌ای از جنس هرگزم
در گیر شعرهای بدون مجوزم
در تنگنای لعنتی خط قرمزم
بر ذات تیز و شعله‌ور خویش عارضم؛
اشعار آتشین سراسیمه جوهرم

این روزها در آتش «حق» غوطه می‌خورم
در آیه‌ی چهار علق غوطه می‌خورم
در اشک و خون و آب و عرق غوطه می‌خورم
در استکان چای و ورق غوطه می‌خورم
بر روی برکه‌های مرکب شناورم

این روزها نشسته عرق بر جبین من
هم دشنه‌های تشنه به خون همنشین من،
هم مارهای مختلف آستین من
حس می‌کنم نشسته کسی در کمین من
درسایه‌ی کشیده‌ی دیوار باورم

این روزها، در آینه‌ها، محو انعکاس
آیینه‌های در هم مشکوک بی‌حواس
آیینه‌های نفرت و تحقیر و التماس
آیینه‌های حاوی افراد ناشناس
همزادهای پیر و پریشان دیگرم

این روزها شلوغم و خلوت نمی‌شوم
یک منفی بزرگم و مثبت نمی‌شوم
اصلن به حال خویش مسلط نمی‌شوم
از شر چشم نم‌زده راحت نمی‌شوم
انگار پشت پنجره‌های مشجرم!

این روزها به حال خودم گریه می‌کنم
بر بغض بی‌خیال خودم گریه می‌کنم
بر فکرهای کال خودم گریه می‌کنم
حتا برای فال خودم گریه می‌کنم
هر وقت در پیاده‌رویی فال می‌خرم

این روزها مدام پی جای دیگری
با روزهای دیگر و شب‌های دیگری
بی‌وقفه فکر دیگر و رؤیای دیگری
هر شب امیدوار به فردای دیگری
قبل از طلوع تیره‌ی فردای بدترم

این روزها اسیر صلیب همیشگی
در قهوه‌خانه بوی دوسیب همیشگی
انگشت‌های یخ‌زده، جیب همیشگی
سرگرم جستجوی غریب همیشگی
دنبال ماه روشن شب‌های آخرم

این روزها به طرز عجیبی مشوّشم
سیگار نه؛ نفس نه؛ فقط درد می‌کشم
حس می‌کنم گلوله‌ای از خون و آتشم
این شام آخر من و من هم سیاوشم
باید مسیح گردم و پر در بیاورم...



این یکی، توصیف مفصلیه از حال و روز سه سال پیشم. هنوز تین‌ایجر بودم اون روزا. خوندنش برا خودم عجیبه. خیلی شخصی و باجزئیات و ظریف به همه چیز پرداخته. اونقدر که یه جاهایی حتی شرم‌آور و معذب‌کننده می‌شه. تا به حال یه بار بیشتر تو جلسات شعر نخونده‌مش. همون یه بار برا هفت پشتم بس بود... بگذریم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۷
امیررضا بینا
گاهی حسابی پنجشنبه‌ام. متوجهی؟ بگذار بگویم؛

پنجشنبه معلق‌ترین روز هفته است. خودش هم انگار درست نمی‌داند تعطیل است؟ نیست؟ مردد است و نامطمئن. حس و حالش لای خلوت مسموم جمعه صبح و شغب شلوغ چهارشنبه شب تاب می‌خورد. آونگ‌وار. اگر کاری نداشته باشی که بدتر. تردیدش رسوخ می‌کند زیر پوستت. از خودت می‌پرسی چرا انقدر زود بیدار شدم؟ یا دیر؟ درست نمی‌دانی. نگاه می‌کنی به آیینه. چی‌کار کنم امروز؟ جمعه‌تر از آن است که دست ببری به کاری و چهارشنبه‌تر از آن که دل بدهی به بطالت تهی لذت‌بخشت. تردید شره می‌کند از در و دیوار پنجشنبه.

گاهی حسابی پنجشنبه‌ام. معلق. نامطمئن. مشکوک. نه کار بزرگی می‌کنم و نه بیکاری را برمی‌تابم. به آیینه نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم چندچندی؟ تصویر توی آیینه تار می‌شود و تیره. یاد حرف علی می‌افتم. "یادت باشه ماجرای تو فرق می‌کنه. کاری که تو می‌کنی الگوی خیلی‌هاست. تو فقط برا خودت نیستی که بخوای هر کاری کنی..." دست‌ها را مشت می‌کنم و تکیه‌شان می‌دهم به قاب چوبی آیینه‌ی قدی. سرم را بالا می‌آورم. پنجشنبه نباش پسر. پنجشنبه نباش. یادم می‌افتد. کلی کار نکرده دارم و کلی راه نرفته. پنجشنبه بودن می‌خوردت. از درون. از عمق. پنجشنبه به درد من نمی‌خورد. کاغذ پنجشنبه رو می‌کنم از تقویم هفته‌ام و می‌اندازمش توی سطل زباله. مداد و دفتر منتظرند.

سید می‌گفت "به هر حال نمی‌شه که هفته هفت تا شنبه داشته باشه. یه ترافیک چهارشنبه شب و خلوتی دوشنبه ظهر و سکوت جمعه صبح و تعلیق پنجشنبه عصر نمک هفته‌س." من می‌گفتم نه. می‌شود. برای من می‌شود. باید بشود.

پنجشنبه لرزان‌تر و مرددتر از آن است که بشود ماجرای بزرگی را رویش رقم زد. گاهی که حسابی پنجشنبه می‌شوم خودم را هل می‌دهم و با سر پرت می‌کنم وسط استخر. تا به حال کسی با پاهای لرزانی که انگشت‌هایش روی تخته‌ی استارت سفید شده از ترس و تردید، شنا نکرده. سرم را کج می‌کنم. نفس می‌گیرم و با قدرت تمام شروع می‌کنم به حرکت کردن. نرم و آرام آب را می‌شکافم و از پنجشنبه‌ی لرزان لب آب دورتر و دورتر و دورتر می‌شوم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۰۰
امیررضا بینا
یه روزایی تو زندگی آدم نقطه‌ی عطفه. یعنی از اونجا به بعد جهت گودی نمودار عوض می‌شه. از اونجا به بعد علامت مشتق دوم از مثبت به منفی برمی‌گرده (یا بالعکس). برای عزیزانی که به مسائل ریاضیات تسلط ندارند هم بگم؛ از اونجا به بعد نگاهت برمی‌گرده. دوزاریت می‌افته. می‌فهمی. چند روزه فهمیده‌م و فهمیدنش داره داغون می‌کنه. می‌گم برات؛

همیشه خیال می‌کردم آدما دو دسته‌ن. اونایی که خودشون براشون اولویت داره و اونایی که اولویت‌هایی مهم‌تر از خودشون هم دارن. من دنبال دسته‌ی دوم بودم همیشه. توی پیدا کردن دوست، تو پیدا کردن الگو، تو پیدا کردن اعتقادات. دسته‌ی دوم. بیست و چند سال برای این که بفهمی دیگه چیزی به اسم دسته‌ی دوم وجود نداره خیلی زیاده؟ فکر نمی‌کنم. چندروزه، به هرکس، هرکس، هرکس که نگاه می‌کنم تو کنه وجودش هسته‌ی دسته‌ی اولو می‌بینم. آدمای جدید، دوستای جدید، امید برای یه شعاع لعنتی نورانی، اما هیچ. چند هفته، چند ماه بیشتر طول نمی‌کشه که مجبور شم بپذیرم که چیزی به جز خودش تو وجودش معنی نداره. داغونم می‌کنه.

بابام از دسته‌ی اوله. عمرشو گذاشته تو راه تربیت نسل‌های بعدی. کلی از اموالشو گذاشته تو راه رشد دادن جامعه. کلی از وقتشو گذاشته برا کمک کردن به این و اون. بابام چقد برای جامعه‌ای که انقد براش مهمه، مهمه؟ بغض می‌کنم. گفته بودم که به بابام رفتم؟ من پسر دسته‌ی دومم. من مثل بابام تقریباً تمام عمرمو هزینه کردم برا دنیای دور و برم. از سر خودخواهی نمی‌گم. آدمایی که منو می‌شناسن، حتی کمی، می‌تونن شهادت بدن. من واقعاً این کارو کرده‌م. منتی ندارم. این اونیه که هستم، ولی ماجرا، ماجرای قناری غمگینیه که توی بزرگراه می‌خوند: دق کرد. هالیوود سینمای دروغه. همه می‌دونیم. خوش‌آب و رنگه و قلابی. مدام یاد تمام فیلمای ابرقهرمانی می‌افتم. قهرمانی که توانایی‌هاشو صرف مردمش کرد. تو همه‌شون سکانس تاثیرگذار احساسی آبکی‌ای وجود داره که مردم، جواب تمام زحمات قهرمانشونو می‌دن. چند روزه فهمیده‌م که این بزرگ‌ترین دروغه. تمام زندگی من صرف اهمیت دادن شد به آدمایی که براشون اهمیتی نداره. می‌فهمی؟ کاش نفهمی. کاش.

خواهرم یه بچه‌ی نه ماهه داره. تو این نه ماه و نه ماه قبلش، چیزایی حالیم شده که قبلاً نمی‌دونستم. تا حالا دیدین یه بچه چجوری بزرگ می‌شه؟ بچه به ازای هر یه دقیقه‌ای که بزرگتر می‌شه، یکی دو ماه از عمر مادرش کم می‌کنه. خوابیدنش، نخوابیدنش، مریضی‌ش، دندون درآوردنش، یبوستش، اسهالش، گرسنگی‌ش، تشنگی‌ش، گریه‌ش، خنده‌ش، بالاش، پایینش، هر نقطه‌ی کوچیک به ظاهر بی‌اهمیت از زندگی یه بچه‌ی فسقلی، از جون مادر کم می‌کنه. بچه بدون مادر و پدرش، حتی یه لحظه هم نمی‌تونه زنده بمونه. اینا رو می‌بینم، اینا رو می‌فهمم، بعد نگاهم می‌افته به تمام هم‌سن و سالام که از سر خودخواهی و خودمحوری و خودپسندی، با مادرشون مثل یه تیکه آشغال رفتار می‌کنن. حالت تهوع می‌گیرم. هر جوری فکر می‌کنم، هر چند سال هم که مادر به بچه‌ش ظلم کنه، و هر چند سال بچه در برابر مادرش سر خم کنه، بازم جواب اون یه روز زایمان رو نداده. یادم نمی‌ره. از صبح که خواهرم رفت بیمارستان، تا شب که من رفتم تو اتاقش، دوازده سیزده ساعت بیشتر نبود. ولی وقتی دیدمش، چشمام سیاهی رفت. واقعاً ترسیدم. چهره‌ش مث مرده‌ها بود. سرد و سفید و عرق کرده. یاد نگاهش به بچه‌ش می‌افتم. یاد رفتار دوستام با مادر و پدرشون می‌افتم. حالم بد می‌شه. حالم بده.

خودخواهی. این نوشته‌ی روی پیشونی انسان امروزه. فکر می‌کنم. به تمام آدمایی که امسال فکر می‌کردم یه باریکه‌ای از اهمیت دادن، یه بارقه‌ای از توجه به اطراف، یه شعاعی از ازخودگذشتگی تو وجودشونه. فکر می‌کنم. یاد تمام اون لحظه‌هایی می‌افتم که فهمیدم اشتباه می‌کرده‌م. حالم خوب نیست. می‌دونی، تو دنیایی که فقط خودت مهم باشی، تو دنیایی که فقط نگاهت به خودت باشه، رفاقت یعنی چی؟ خیرخواهی یعنی چی؟ صلح یعنی چی؟ یادم می‌افته. نسل من، نسلیه که هیجان و شهوت رو تجربه می‌کنه، ولی عشق رو نه. نسل بدون عشق. تمام بدنم می‌لرزه. قدیمیا می‌گفتن وقتی تنت یهو لرزه می‌گیره، یعنی عزراییل از رو اسمت رد شده. کاش عزراییل رد نشه. کاش وایسه و قبل از این که دسته‌ی اول سیاهچاله شه و دسته‌ی دوم رو ببلعه، دسته‌ی دومو ببره.

امروز ازم پرسیدی برا چی عصبانی‌ای؟ اون موقع نمی‌تونستم چیزی بگم. ولی الان که یه کمی گفتم، فهمیدی؟


پ‌ن: تابستون. از کارواش اومدم بیرون، دور زدم، سر کوچه‌ی پهن، پیرمرد، رنو پی‌کی خاکستریشو انداخته بود تو جوی آب. زدم بغل و پیاده شدم. چشماش پر از التماس بود و بدنش از یه ترکیبی از ترس و پارکینسون می‌لرزید. شرمنده بود و وحشت‌زده. لال شده بود. اومدم بهش بگم که وایسه تا برم کمک بیارم ماشینشو در بیاریم که یه بنز اس‌ال‌کی کروک آبی نفتی زد بغل و یه جوون، از اونا که تو رده‌بندی ریچ‌کیدزآوتهران می‌گنجن، پرید بیرون. با هم ماشینو در آوردیم، پیرمردو کمک کردیم بشینه تو ماشین. پیرمرد رفت. جوون باهام دست داد و گفت: یه روزی عاقبت ما هم همینه‌ها! هر دو سوار شدیم و رفتیم. نمی‌دونم اون بعد از رفتن به چی فکر می‌کرد، ولی من بغض کرده بودم. من اون روز برای چند ساعت احساس کردم دنیا، دنیای بهتریه.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۵۱
امیررضا بینا

حمید سی و یک سالش است. یا سی و دو. حمید هنوز مجرد است. حمید پسر یکی از خانواده‌های مذهبی مرفه است. از آن‌ها که زندگی روان و راحتی دارند. خود را درگیر فلسفه‌های پیچیده و جنگ‌های بی‌پایان با سنت و مدرنیته نمی‌کندد و آسان می‌گیرند. معمولاً زود ازدواج می‌کنند و زندگی‌شان را به نسل‌های بعد انتقال می‌دهند. حمید ازدواج نمی‌کند. دغدغه‌ی روز و شب مادر حمید شده ازدواجش. برادر بزرگ‌تر و کوچک‌تر حمید، هر دو ازدواج کرده‌اند و بچه دارند. حمید ولی هنوز هم که هنوز است در یک خلسه‌ی میانی زندگی می‌کند. چهار پنج سال است حمید قبول کرده به خواستگاری برود. خواستگاری‌های حمید معمولاً یک سلسله از ایرادات بنی اسرائیلی بیهوده است که روی دختر مردم می‌گذارد و چندین و چند هفته «باید فکر کنم» پشت در بسته‌ی اتاقش. مادر و پدر حمید آن‌قدر عاقل هستند که بعد از سه چهار بار تکرار این ماجرا، آزار دخترهای مردم را متوقف کنند و جلوی قطار خواستگاری را بگیرند. نگرانند. پدرش بارها به حمید گفته اگر پای دختری در میان است، بگو تا اقدام کنیم. ولی حمید بارها گفته که پای کسی در میان نیست. پدرش خیلی وقت‌ها فکر می‌کند حمید دروغ می‌گوید. ولی چرا حمید باید چنین کاری کند؟ نمی‌داند. مادرش اما مدام خیال می‌کند بچه‌ی دومش که از همان ایتدا با دوتا بچه‌ی دیگرش متفاوت بود، مشکل جدی‌تری دارد. نکند حمید مشکلی پیدا کرده که در میان نمی‌گذارد؟ نکند حمید ذاتاً توان تصمیم‌گیری‌های مهم زندگی خودش را ندارد؟ نکند اتفاقی افتاده؟ نکند مشکل روانی پیدا کرده؟ مادر حمید شب‌های زیادی تا صبح نمی‌خوابد. نگرانی حمید مریضش کرده. حمید ولی با وجود این که همه‌ی این‌ها را می‌فهمد، هیچ حرفی نمی‌زند. حمید درونگرایی عمیقی را پشت برونگرایی‌اش قایم کرده. حمید به شوخی‌های زن برادرش می‌خندد. با طعنه‌های مادربزرگش می‌خندد. به نصیحت‌های مادرش گوش می‌دهد. به پیشنهادهای پدرش فکر می‌کند. اما حمید هیچ‌وقت حرف نمی‌زند. خانواده‌ی حمید نمی‌دانند ماجرا چیست. من شاید بدانم.

فکر می‌کنم حمید در بیست و دو سالگی عاشق شد. عشق لعنتی بیماری که راه فرار نداشت. حمید آب بود، ولی عاشق آتش. اگر احساسش را جدی می‌گرفت و جلو می‌رفت، شاید این جذبه‌ی عجیب آن اوایل کارگر می‌شد، ولی بالاخره یک روز یا آتش خاموش می‌شد، یا آب، بخار. آب و آتش هیچ وقت امکان نداشت بتوانند به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند. شاید حمید خیلی خودخواه بود یا خیلی احمق یا خیلی جوانمرد و با معرفت، ولی هر چه بود، نهایتاً حمید دهانش را بست، حرفی نزد و جاری شد و رفت. ده سال است حمید حرف نزدن را ادامه داده. حمید می‌داند هرگز نمی‌توانسته با آتش مهلک ماجرای بیست و دو سالگی‌اش زندگی کند، اما تا وقتی آتش لعنتی این قدر یاغیانه و بی‌محابا در میان ذهنش می‌سوزد، با هیچ زن دیگری هم نمی‌تواند زندگی کند. حمید هنوز امیدوار است یک روز این آتش لعنتی بگذارد به زندگی‌اش برسد ولی حمید خوب می‌داند این امیدواری دور است. و دیر.

می‌توانید فکر کنید ماجرای حمید ساختگی بود یا فکر کنید حدسیاتم همه بی‌پایه و اساس است. مشکلی نیست، مادامی که فکر کنید. به ماجرای حمید فکر کنید. لطفاً

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۳۰
امیررضا بینا

تهران. باتلاق بزرگی که نرم و آرام کمر بسته به فرو بردن لقمه‌ی بزرگی که ندانسته در دامش گرفتار شده. تبلور عینی گاتهام سیتی در ارتفاعی کمتر. شهر شلوغ شوم. اغراق می‌کنم؟ نه. ساده نباشید.


از تهران متنفرم. هر لحظه متنفرترم. نه تنفر فریبنده‌ی بیهوده، تنفری ناشی از فهم و دانستن. شهر یک برج بلند از کارت‌های در حال سوختن است که هر لحظه انگار دارد در لبه‌ی فروپاشی تلوتلو می‌خورد. دروغ، نشسته به تنه‌ی بتنی تنیده‌ی شهر. فساد از سر و کول برج‌های بلند بالای شهر و کومه‌های کوتاه پایین شهر بالا می‌رود. مردم انگار چنگ انداخته‌اند به گرده‌ی گردگرفته‌ی همدیگر و برای یک ذره، یک ذره، یک ذره بیشتر، گوشت و پوست و استخوان از هم می‌درند. اغراق نمی‌کنم. ساده نباشید.

ساده‌اند. ساده می‌کَنند، ساده می‌درند، ساده می‌کشند، ساده می‌خورند، ساده‌اند. ساده خیانت می‌کنند، ساده دروغ می‌گویند، ساده به دام می‌کشند،ساده به کام می‌برند. ساده‌اند. ساده نباشید.

هر شهری، هر اجتماعی، هر انسانی، هر چیزی اصلاً، یک لبه دارد. یک خط زرد خطر. جلوتر از لبه، یک قدم، یک ذره، یک نقطه هم یعنی مرگ. یعنی فروپاشی. یعنی غیرقابل‌نجات. تهران از دست رفته. ما از دست رفته‌ایم. بی‌نهایتی از درد در دهان شهر. «شاعرت اگرچه با شهر خویش قهر بود / در دهان شهر بود، خسته بود و جان نداشت...» از ته ته دریای تاریک زل زده‌ام به نقطه‌ی نوری که بالای سرم سوسو می‌زند و همین طور که با زنجیر بسته به پایم پایین و پایین‌تر می‌روم، کم نور و کم نورتر می‌شود. هوای محبوس در ریه‌هایم رفتنی است. رفتنی‌ام.


باتلاق بزرگ تهران دارد بیش و بیشتر فرو می‌بردم. اگر بمانم بیشتر خواهم گفت، اگرنمانم،...

اگر نمانم لااقل نوشته‌هایم می‌ماند. خوب است، نه؟ خوب باشید.


بینا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۸
امیررضا بینا
آدم‌های زیادی از من متنفرند. حرف از خوش نیامدن و باب میل نبودن نیست، حرف از نفرت است. نفرت مطلق محض. یک توده‌ی سیاه انزجار که به سمتم نشانه رفته. از حق نگذریم، خودم هم خیلی وقت‌ها در همین دسته‌ام. روراست باشیم، چه کسی از یک موجود خودبزرگ‌بینِ خودبرترپندارِ ازدماغ‌فیل‌افتاده‌ی متکبّر انزواطلب که به همه چیز و همه کس از بالا نگاه می‌کند، متنفر نیست؟ تا همینجای کار، خود شما خواننده‌ی ناشناس محترم هم از من متنفرید. حق دارید البته.

آدم‌های زیادی هم هستند که دوستم دارند. خیلی زیاد. خیلی زیادتر از آن که خودم را لایقش بدانم. یک توده‌ی روشن از عاطفه‌ی متراکم که به طرز غریبی معذبم می‌کند. از قول بینای خودپسندِ پاراگراف قبل اگر بخواهم بگویم، حق دارند. خودم هم خیلی‌وقت‌ها در همین دسته قرار می‌گیرم. روراست باشیم، چه کسی به یک موجود مهربانِ به‌همه‌کمک‌رسانِ سخت‌کوشِ شوخ‌طبعِ انرژی‌بخشِ خلاق، علاقه ندارد؟ خود شما خواننده‌ی ناشناس محترم هم الآن دچار کاهش سطح تنفر شدید. (البته با توجه به این که جستجو برای کلمه‌ی تواضع در این پاراگراف نتیجه‌ای در بر نداشت، نه خیلی. حق دارید البته.)

اصل حرف: آدم‌ها ملغمه‌اند. هیچ کس در زندگی واقعی‌اش آنقدرها هاروی دنت/ TwoFace نیست. دو بخش مجزای خوب و بد ندارد. آدم‌ها به قول فیونا (دختر کاپیتان ویدرشینز که اگر درست یادم باشد، به مطالعه‌ی قارچ‌ها علاقه داشت) سالادند. سالاد هر کس با دیگری متفاوت است. گاهی چنگال به نیت ذرت می‌رود و با کلم برمی‌گردد. گاهی آدم‌ها چون اسم سالاد سزار دارند، توقع می‌رود پر از تکه‌های سینه‌ی مرغ باشند. در حالی که زیر پوشش غلط‌انداز پودر سیر صرفاً چند تکه‌ی کوچک از نان تست بیات افتاده. دست به گیرنده‌ها نزنید. کانال آشپزی بینا الآن تمام می‌شود.

به ملغمه‌ی خودم زیاد فکر می‌کنم. ملغمه‌ی معلقی که گاهی بیشتر خوب است و گاهی بیشتر بد. گاهی جمعی را به خودش می‌خواند و گاهی جمعی را از خودش می‌راند. گاهی وقت‌ها راستش به این فکر می‌کنم که کجای این ملغمه به دلت می‌نشیند. لعنتی! باز هم ماجرا عشقی شد. یک دستور درست کردن سالاد هم نمی‌توانیم با خیال راحت بدهیم، نه؟
_____________________________________________________

نکته‌ی تستی: هیچ‌وقت برای دوست داشتن آدم‌ها ملغمه‌ی‌شان را توجیه نکنید. هر کس حق دارد هر سالادی را که دوست دارد، دوست داشته باشد. ولی کسی که یک ظرف پر از کاهو بردارد و وانمود کند با برش‌های بی‌نهایتی از سینه‌ی مرغ و نان تست ترد و پودر سیر و سس مواجه است، فقط یک احمق بزرگ است

نکته‌ی تکمیلی: نخیر! آدمی که ساعت هفت صبح بنشیند به نوشتن وبلاگ سالادی‌اش، یک احمق بزرگ نیست
هست؟
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۲۴
امیررضا بینا