بینا

نوشته‌های گاه و بیگاه امیررضا بینا

بینا

نوشته‌های گاه و بیگاه امیررضا بینا

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

یه روزایی تو زندگی آدم نقطه‌ی عطفه. یعنی از اونجا به بعد جهت گودی نمودار عوض می‌شه. از اونجا به بعد علامت مشتق دوم از مثبت به منفی برمی‌گرده (یا بالعکس). برای عزیزانی که به مسائل ریاضیات تسلط ندارند هم بگم؛ از اونجا به بعد نگاهت برمی‌گرده. دوزاریت می‌افته. می‌فهمی. چند روزه فهمیده‌م و فهمیدنش داره داغون می‌کنه. می‌گم برات؛

همیشه خیال می‌کردم آدما دو دسته‌ن. اونایی که خودشون براشون اولویت داره و اونایی که اولویت‌هایی مهم‌تر از خودشون هم دارن. من دنبال دسته‌ی دوم بودم همیشه. توی پیدا کردن دوست، تو پیدا کردن الگو، تو پیدا کردن اعتقادات. دسته‌ی دوم. بیست و چند سال برای این که بفهمی دیگه چیزی به اسم دسته‌ی دوم وجود نداره خیلی زیاده؟ فکر نمی‌کنم. چندروزه، به هرکس، هرکس، هرکس که نگاه می‌کنم تو کنه وجودش هسته‌ی دسته‌ی اولو می‌بینم. آدمای جدید، دوستای جدید، امید برای یه شعاع لعنتی نورانی، اما هیچ. چند هفته، چند ماه بیشتر طول نمی‌کشه که مجبور شم بپذیرم که چیزی به جز خودش تو وجودش معنی نداره. داغونم می‌کنه.

بابام از دسته‌ی اوله. عمرشو گذاشته تو راه تربیت نسل‌های بعدی. کلی از اموالشو گذاشته تو راه رشد دادن جامعه. کلی از وقتشو گذاشته برا کمک کردن به این و اون. بابام چقد برای جامعه‌ای که انقد براش مهمه، مهمه؟ بغض می‌کنم. گفته بودم که به بابام رفتم؟ من پسر دسته‌ی دومم. من مثل بابام تقریباً تمام عمرمو هزینه کردم برا دنیای دور و برم. از سر خودخواهی نمی‌گم. آدمایی که منو می‌شناسن، حتی کمی، می‌تونن شهادت بدن. من واقعاً این کارو کرده‌م. منتی ندارم. این اونیه که هستم، ولی ماجرا، ماجرای قناری غمگینیه که توی بزرگراه می‌خوند: دق کرد. هالیوود سینمای دروغه. همه می‌دونیم. خوش‌آب و رنگه و قلابی. مدام یاد تمام فیلمای ابرقهرمانی می‌افتم. قهرمانی که توانایی‌هاشو صرف مردمش کرد. تو همه‌شون سکانس تاثیرگذار احساسی آبکی‌ای وجود داره که مردم، جواب تمام زحمات قهرمانشونو می‌دن. چند روزه فهمیده‌م که این بزرگ‌ترین دروغه. تمام زندگی من صرف اهمیت دادن شد به آدمایی که براشون اهمیتی نداره. می‌فهمی؟ کاش نفهمی. کاش.

خواهرم یه بچه‌ی نه ماهه داره. تو این نه ماه و نه ماه قبلش، چیزایی حالیم شده که قبلاً نمی‌دونستم. تا حالا دیدین یه بچه چجوری بزرگ می‌شه؟ بچه به ازای هر یه دقیقه‌ای که بزرگتر می‌شه، یکی دو ماه از عمر مادرش کم می‌کنه. خوابیدنش، نخوابیدنش، مریضی‌ش، دندون درآوردنش، یبوستش، اسهالش، گرسنگی‌ش، تشنگی‌ش، گریه‌ش، خنده‌ش، بالاش، پایینش، هر نقطه‌ی کوچیک به ظاهر بی‌اهمیت از زندگی یه بچه‌ی فسقلی، از جون مادر کم می‌کنه. بچه بدون مادر و پدرش، حتی یه لحظه هم نمی‌تونه زنده بمونه. اینا رو می‌بینم، اینا رو می‌فهمم، بعد نگاهم می‌افته به تمام هم‌سن و سالام که از سر خودخواهی و خودمحوری و خودپسندی، با مادرشون مثل یه تیکه آشغال رفتار می‌کنن. حالت تهوع می‌گیرم. هر جوری فکر می‌کنم، هر چند سال هم که مادر به بچه‌ش ظلم کنه، و هر چند سال بچه در برابر مادرش سر خم کنه، بازم جواب اون یه روز زایمان رو نداده. یادم نمی‌ره. از صبح که خواهرم رفت بیمارستان، تا شب که من رفتم تو اتاقش، دوازده سیزده ساعت بیشتر نبود. ولی وقتی دیدمش، چشمام سیاهی رفت. واقعاً ترسیدم. چهره‌ش مث مرده‌ها بود. سرد و سفید و عرق کرده. یاد نگاهش به بچه‌ش می‌افتم. یاد رفتار دوستام با مادر و پدرشون می‌افتم. حالم بد می‌شه. حالم بده.

خودخواهی. این نوشته‌ی روی پیشونی انسان امروزه. فکر می‌کنم. به تمام آدمایی که امسال فکر می‌کردم یه باریکه‌ای از اهمیت دادن، یه بارقه‌ای از توجه به اطراف، یه شعاعی از ازخودگذشتگی تو وجودشونه. فکر می‌کنم. یاد تمام اون لحظه‌هایی می‌افتم که فهمیدم اشتباه می‌کرده‌م. حالم خوب نیست. می‌دونی، تو دنیایی که فقط خودت مهم باشی، تو دنیایی که فقط نگاهت به خودت باشه، رفاقت یعنی چی؟ خیرخواهی یعنی چی؟ صلح یعنی چی؟ یادم می‌افته. نسل من، نسلیه که هیجان و شهوت رو تجربه می‌کنه، ولی عشق رو نه. نسل بدون عشق. تمام بدنم می‌لرزه. قدیمیا می‌گفتن وقتی تنت یهو لرزه می‌گیره، یعنی عزراییل از رو اسمت رد شده. کاش عزراییل رد نشه. کاش وایسه و قبل از این که دسته‌ی اول سیاهچاله شه و دسته‌ی دوم رو ببلعه، دسته‌ی دومو ببره.

امروز ازم پرسیدی برا چی عصبانی‌ای؟ اون موقع نمی‌تونستم چیزی بگم. ولی الان که یه کمی گفتم، فهمیدی؟


پ‌ن: تابستون. از کارواش اومدم بیرون، دور زدم، سر کوچه‌ی پهن، پیرمرد، رنو پی‌کی خاکستریشو انداخته بود تو جوی آب. زدم بغل و پیاده شدم. چشماش پر از التماس بود و بدنش از یه ترکیبی از ترس و پارکینسون می‌لرزید. شرمنده بود و وحشت‌زده. لال شده بود. اومدم بهش بگم که وایسه تا برم کمک بیارم ماشینشو در بیاریم که یه بنز اس‌ال‌کی کروک آبی نفتی زد بغل و یه جوون، از اونا که تو رده‌بندی ریچ‌کیدزآوتهران می‌گنجن، پرید بیرون. با هم ماشینو در آوردیم، پیرمردو کمک کردیم بشینه تو ماشین. پیرمرد رفت. جوون باهام دست داد و گفت: یه روزی عاقبت ما هم همینه‌ها! هر دو سوار شدیم و رفتیم. نمی‌دونم اون بعد از رفتن به چی فکر می‌کرد، ولی من بغض کرده بودم. من اون روز برای چند ساعت احساس کردم دنیا، دنیای بهتریه.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۵۱
امیررضا بینا

حمید سی و یک سالش است. یا سی و دو. حمید هنوز مجرد است. حمید پسر یکی از خانواده‌های مذهبی مرفه است. از آن‌ها که زندگی روان و راحتی دارند. خود را درگیر فلسفه‌های پیچیده و جنگ‌های بی‌پایان با سنت و مدرنیته نمی‌کندد و آسان می‌گیرند. معمولاً زود ازدواج می‌کنند و زندگی‌شان را به نسل‌های بعد انتقال می‌دهند. حمید ازدواج نمی‌کند. دغدغه‌ی روز و شب مادر حمید شده ازدواجش. برادر بزرگ‌تر و کوچک‌تر حمید، هر دو ازدواج کرده‌اند و بچه دارند. حمید ولی هنوز هم که هنوز است در یک خلسه‌ی میانی زندگی می‌کند. چهار پنج سال است حمید قبول کرده به خواستگاری برود. خواستگاری‌های حمید معمولاً یک سلسله از ایرادات بنی اسرائیلی بیهوده است که روی دختر مردم می‌گذارد و چندین و چند هفته «باید فکر کنم» پشت در بسته‌ی اتاقش. مادر و پدر حمید آن‌قدر عاقل هستند که بعد از سه چهار بار تکرار این ماجرا، آزار دخترهای مردم را متوقف کنند و جلوی قطار خواستگاری را بگیرند. نگرانند. پدرش بارها به حمید گفته اگر پای دختری در میان است، بگو تا اقدام کنیم. ولی حمید بارها گفته که پای کسی در میان نیست. پدرش خیلی وقت‌ها فکر می‌کند حمید دروغ می‌گوید. ولی چرا حمید باید چنین کاری کند؟ نمی‌داند. مادرش اما مدام خیال می‌کند بچه‌ی دومش که از همان ایتدا با دوتا بچه‌ی دیگرش متفاوت بود، مشکل جدی‌تری دارد. نکند حمید مشکلی پیدا کرده که در میان نمی‌گذارد؟ نکند حمید ذاتاً توان تصمیم‌گیری‌های مهم زندگی خودش را ندارد؟ نکند اتفاقی افتاده؟ نکند مشکل روانی پیدا کرده؟ مادر حمید شب‌های زیادی تا صبح نمی‌خوابد. نگرانی حمید مریضش کرده. حمید ولی با وجود این که همه‌ی این‌ها را می‌فهمد، هیچ حرفی نمی‌زند. حمید درونگرایی عمیقی را پشت برونگرایی‌اش قایم کرده. حمید به شوخی‌های زن برادرش می‌خندد. با طعنه‌های مادربزرگش می‌خندد. به نصیحت‌های مادرش گوش می‌دهد. به پیشنهادهای پدرش فکر می‌کند. اما حمید هیچ‌وقت حرف نمی‌زند. خانواده‌ی حمید نمی‌دانند ماجرا چیست. من شاید بدانم.

فکر می‌کنم حمید در بیست و دو سالگی عاشق شد. عشق لعنتی بیماری که راه فرار نداشت. حمید آب بود، ولی عاشق آتش. اگر احساسش را جدی می‌گرفت و جلو می‌رفت، شاید این جذبه‌ی عجیب آن اوایل کارگر می‌شد، ولی بالاخره یک روز یا آتش خاموش می‌شد، یا آب، بخار. آب و آتش هیچ وقت امکان نداشت بتوانند به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند. شاید حمید خیلی خودخواه بود یا خیلی احمق یا خیلی جوانمرد و با معرفت، ولی هر چه بود، نهایتاً حمید دهانش را بست، حرفی نزد و جاری شد و رفت. ده سال است حمید حرف نزدن را ادامه داده. حمید می‌داند هرگز نمی‌توانسته با آتش مهلک ماجرای بیست و دو سالگی‌اش زندگی کند، اما تا وقتی آتش لعنتی این قدر یاغیانه و بی‌محابا در میان ذهنش می‌سوزد، با هیچ زن دیگری هم نمی‌تواند زندگی کند. حمید هنوز امیدوار است یک روز این آتش لعنتی بگذارد به زندگی‌اش برسد ولی حمید خوب می‌داند این امیدواری دور است. و دیر.

می‌توانید فکر کنید ماجرای حمید ساختگی بود یا فکر کنید حدسیاتم همه بی‌پایه و اساس است. مشکلی نیست، مادامی که فکر کنید. به ماجرای حمید فکر کنید. لطفاً

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۳۰
امیررضا بینا

تهران. باتلاق بزرگی که نرم و آرام کمر بسته به فرو بردن لقمه‌ی بزرگی که ندانسته در دامش گرفتار شده. تبلور عینی گاتهام سیتی در ارتفاعی کمتر. شهر شلوغ شوم. اغراق می‌کنم؟ نه. ساده نباشید.


از تهران متنفرم. هر لحظه متنفرترم. نه تنفر فریبنده‌ی بیهوده، تنفری ناشی از فهم و دانستن. شهر یک برج بلند از کارت‌های در حال سوختن است که هر لحظه انگار دارد در لبه‌ی فروپاشی تلوتلو می‌خورد. دروغ، نشسته به تنه‌ی بتنی تنیده‌ی شهر. فساد از سر و کول برج‌های بلند بالای شهر و کومه‌های کوتاه پایین شهر بالا می‌رود. مردم انگار چنگ انداخته‌اند به گرده‌ی گردگرفته‌ی همدیگر و برای یک ذره، یک ذره، یک ذره بیشتر، گوشت و پوست و استخوان از هم می‌درند. اغراق نمی‌کنم. ساده نباشید.

ساده‌اند. ساده می‌کَنند، ساده می‌درند، ساده می‌کشند، ساده می‌خورند، ساده‌اند. ساده خیانت می‌کنند، ساده دروغ می‌گویند، ساده به دام می‌کشند،ساده به کام می‌برند. ساده‌اند. ساده نباشید.

هر شهری، هر اجتماعی، هر انسانی، هر چیزی اصلاً، یک لبه دارد. یک خط زرد خطر. جلوتر از لبه، یک قدم، یک ذره، یک نقطه هم یعنی مرگ. یعنی فروپاشی. یعنی غیرقابل‌نجات. تهران از دست رفته. ما از دست رفته‌ایم. بی‌نهایتی از درد در دهان شهر. «شاعرت اگرچه با شهر خویش قهر بود / در دهان شهر بود، خسته بود و جان نداشت...» از ته ته دریای تاریک زل زده‌ام به نقطه‌ی نوری که بالای سرم سوسو می‌زند و همین طور که با زنجیر بسته به پایم پایین و پایین‌تر می‌روم، کم نور و کم نورتر می‌شود. هوای محبوس در ریه‌هایم رفتنی است. رفتنی‌ام.


باتلاق بزرگ تهران دارد بیش و بیشتر فرو می‌بردم. اگر بمانم بیشتر خواهم گفت، اگرنمانم،...

اگر نمانم لااقل نوشته‌هایم می‌ماند. خوب است، نه؟ خوب باشید.


بینا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۸
امیررضا بینا
آدم‌های زیادی از من متنفرند. حرف از خوش نیامدن و باب میل نبودن نیست، حرف از نفرت است. نفرت مطلق محض. یک توده‌ی سیاه انزجار که به سمتم نشانه رفته. از حق نگذریم، خودم هم خیلی وقت‌ها در همین دسته‌ام. روراست باشیم، چه کسی از یک موجود خودبزرگ‌بینِ خودبرترپندارِ ازدماغ‌فیل‌افتاده‌ی متکبّر انزواطلب که به همه چیز و همه کس از بالا نگاه می‌کند، متنفر نیست؟ تا همینجای کار، خود شما خواننده‌ی ناشناس محترم هم از من متنفرید. حق دارید البته.

آدم‌های زیادی هم هستند که دوستم دارند. خیلی زیاد. خیلی زیادتر از آن که خودم را لایقش بدانم. یک توده‌ی روشن از عاطفه‌ی متراکم که به طرز غریبی معذبم می‌کند. از قول بینای خودپسندِ پاراگراف قبل اگر بخواهم بگویم، حق دارند. خودم هم خیلی‌وقت‌ها در همین دسته قرار می‌گیرم. روراست باشیم، چه کسی به یک موجود مهربانِ به‌همه‌کمک‌رسانِ سخت‌کوشِ شوخ‌طبعِ انرژی‌بخشِ خلاق، علاقه ندارد؟ خود شما خواننده‌ی ناشناس محترم هم الآن دچار کاهش سطح تنفر شدید. (البته با توجه به این که جستجو برای کلمه‌ی تواضع در این پاراگراف نتیجه‌ای در بر نداشت، نه خیلی. حق دارید البته.)

اصل حرف: آدم‌ها ملغمه‌اند. هیچ کس در زندگی واقعی‌اش آنقدرها هاروی دنت/ TwoFace نیست. دو بخش مجزای خوب و بد ندارد. آدم‌ها به قول فیونا (دختر کاپیتان ویدرشینز که اگر درست یادم باشد، به مطالعه‌ی قارچ‌ها علاقه داشت) سالادند. سالاد هر کس با دیگری متفاوت است. گاهی چنگال به نیت ذرت می‌رود و با کلم برمی‌گردد. گاهی آدم‌ها چون اسم سالاد سزار دارند، توقع می‌رود پر از تکه‌های سینه‌ی مرغ باشند. در حالی که زیر پوشش غلط‌انداز پودر سیر صرفاً چند تکه‌ی کوچک از نان تست بیات افتاده. دست به گیرنده‌ها نزنید. کانال آشپزی بینا الآن تمام می‌شود.

به ملغمه‌ی خودم زیاد فکر می‌کنم. ملغمه‌ی معلقی که گاهی بیشتر خوب است و گاهی بیشتر بد. گاهی جمعی را به خودش می‌خواند و گاهی جمعی را از خودش می‌راند. گاهی وقت‌ها راستش به این فکر می‌کنم که کجای این ملغمه به دلت می‌نشیند. لعنتی! باز هم ماجرا عشقی شد. یک دستور درست کردن سالاد هم نمی‌توانیم با خیال راحت بدهیم، نه؟
_____________________________________________________

نکته‌ی تستی: هیچ‌وقت برای دوست داشتن آدم‌ها ملغمه‌ی‌شان را توجیه نکنید. هر کس حق دارد هر سالادی را که دوست دارد، دوست داشته باشد. ولی کسی که یک ظرف پر از کاهو بردارد و وانمود کند با برش‌های بی‌نهایتی از سینه‌ی مرغ و نان تست ترد و پودر سیر و سس مواجه است، فقط یک احمق بزرگ است

نکته‌ی تکمیلی: نخیر! آدمی که ساعت هفت صبح بنشیند به نوشتن وبلاگ سالادی‌اش، یک احمق بزرگ نیست
هست؟
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۲۴
امیررضا بینا

من تجربه‌ی زیادی در وبلاگ‌نویسی ندارم. راستش این اولین تلاشم در این زمینه است. اما در نوشتن تجربه زیاد دارم. این به هیچ وجه اولین تلاشم در این زمینه نیست. نوشته‌هایی که در این وبلاگ می‌خوانید، همگی اوریجینال و انحصاراً متعلق به نویسنده است. یعنی استفاده از آن به هر نحوی بدون ارجاع به منبع دزدی است. ممکن است بگویید تحفه‌ی خاصی هم نمی‌نویسی که بخواهیم "بدزدیم". اولاً که من هنوز مطلب زیادی منتشر نکرده‌ام که بدانید تحفه‌ی خاصی می‌نویسم یا نمی‌نویسم. ثانیاً که الکی از "" استفاده نکنید. ممکن است بگویید خیلی دلت بخواهد دیگران از نوشته‌هایت استفاده کنند. راستش قبلاً بارها وسایل و اموالم را دزدیده‌اند و با اطمینان می‌توانم بگویم به هیچ عنوان دلم نمی‌خواهد دیگران بی‌اجازه از اموالم استفاده کنند. شما هم اگر خیلی دلتان می‌خواهد، شب‌ها قبل از خواب در خانه را چهارطاق باز بگذارید. ممکن است بگویید بعضی از این مطالب را قبلاً در جای دیگری خوانده‌اید. خب اگر خوانده‌اید یعنی نویسنده‌اش من بوده‌ام. از شعرها و داستان‌های قبلاً منتشر شده‌ام اینجا مایه خواهم گذاشت. به هر حال باید یک جوری چراغ سردر این وبلاگ را روشن نگه داشت دیگر. ممکن است بگویید کم‌تر حرف اضافه بزن و مطالب مثلاً مشعشعت را سریع‌تر منتشر کن ببینیم چه دسته گلی به آب می‌دهی. که خب باید خبر بدهم که دسته گل را به خیلی‌ها می‌شود داد که از آب مستحق‌ترند. ممکن هم هست که اصلاً هیچ‌کدام از این‌ها را نگویید. در این صورت خواهش می‌کنم بگویید. نور دل نویسندگان، نظرات خوانندگان است. نظرات هم باز است. هر چه می‌خواهد دل تنگتان بگویید. فقط خواهش می‌کنم دل تنگتان تمایلی به مطالب خلاف عفت عمومی نداشته باشد. فعلاً همین.

مخلص. بینا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۸
امیررضا بینا

مثل وضع زمین وخیم شدیم
آن‌چه باید نمی‌شدیم شدیم

همه مسئول درد هم بودیم
همه در خون هم سهیم شدیم

با ادا و اصول عصر مدرن
وارث مردم قدیم شدیم

در لباس مبدّل ایمان
کافر غیرمستقیم شدیم

از دیالوگ فرار می‌کردیم
همه مشغول پانتومیم شدیم

«نقش‌بازی‌نکرده‌ها»یی که
صبح تا شب فقط گریم شدیم

سایه را پس زدیم از سرمان
توی آتشفشان مقیم شدیم

آن قَدَر بی پدر به سر بردیم
که نفهمیم کی یتیم شدیم...




برای دیدن قدمت این یکی نیازی به مراجعه به تاریخ و تقویم نبود. به وضوح یادمه که این شعر رو بداهتاً در ساعت 3:15 بامداد بیست و یکم رمضان نوشتم. دوسال پیش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۶
امیررضا بینا

در ماشینو وا کردم. نرسیده بودیم. گفت کجا؟ گفتم هوای ماشین حالمو بد می‌کنه. هوا بخورم، می‌آم. چند دقیقه بعد رفتم تو خونه. سریع راه افتادم به سمت اتاقم که مامان حالمو نبینه. دید. دوید تو اتاقم. با ترس گفت چته؟ چرا این رنگی شدی؟ گفتم خوبم. ولی من که دروغ‌گوی خوبی نبودم. گفت بذار برات آب‌قندگلاب بیارم. گفتم نه. لبام تکون خورد. صدایی در نیومد. لباسامو درآوردم و افتادم رو تخت. احساس بدی داشتم. به زور بلندم کرد. نمی‌خواستم. نصف لیوانو دادم بالا. رفتم دستشویی. گفتم احتمالاً حالم بهتر می‌شه. نشد. چرا باید می‌شد؟ رفتم تو حموم. گفتم احتمالاً دوش بگیرم حالم بهتر می‌شه. ولی چرا باید می‌شد؟ آب داغو باز کردم. پاهام اونقد سرد بود که احساس گرما رو از دست داده بود. ساق پام مثل بید بادخورده می‌لرزید. رفتم سمت کاسه‌ی دستشویی. انگشت زدم تا بالا بیارم. گفتم شاید حالم بهتر شه. نشد. چرا باید می‌شد؟ دوباره خودمو کشیدم زیر دوش. آب داغ حالمو بد می‌کرد. آب سرد حالمو بد می‌کرد. پاهام دووم نیاورد. افتادم کف زمین. دستمو با تمام توان باقی‌مونده دراز کردم تا حوله رو بردارم. نشد. لباسمو نصفه‌نیمه تنم کردم. می‌دونی چرا؟ از اینجا به بعد ماجرا، با تمام وجود حس می‌کردم رفتنی‌ام. می‌خواستم آبرومند برم. خیس و بی‌حال درو وا کردمو خودمو کشیدم کف راهرو. راستش دیگه تقریباً مطمئن بودم نمی‌مونم. صدای مامانمو هنوز یادم می‌آد که اسممو با ترس جیغ زد. صداش می‌لرزید. وحشتناک بود. لرزیدن صدای مامان از تصور مرگ محقرم هم وحشتناک‌تر بود. صدای ویبره‌ی مداوم گوشی‌م که از تو اتاق می‌اومد، به پس‌زمینه‌ی صداهای لحظه‌های آخرم اضافه شد. یاد تو افتادم. درسته. یاد تو افتادم. من، ثانیه‌ای قبل از رفتن، آخرین فکرم این بود که وقتی بدونی رفته‌م، برام گریه می‌کنی یا نه. صدای برخورد سرم به سنگ کف راهرو پیچید تو گوشم. ولی من چیزی حس نکردم. از هوش رفته بودم.

چندین ساعت بعد که به هوش اومدم، یه کم که زنده بودنمو مرور کردم، یادم افتاد آخرین فکرم تو لحظه‌هایی که خیال می‌کردم آخرین لحظه‌هامه، تو بودی. ترسیدم. خیلی ترسیدم. آخه فهمیدم معنی‌ش اینه که… ساعتو نگاه کردم. قاعدتاً این ساعت شب (صبح؟) آروم و بی‌دغدغه خوابیده بودی. ناخودآگاه خندیدم. خوب بخوابی. قلم برداشتم و شروع کردم به نوشتن: «در ماشینو وا کردم…»

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۰۲
امیررضا بینا