ماجرای سی و یک سالگی. یا: چرا حمید ازدواج نمیکند؟
حمید سی و یک سالش است. یا سی و دو. حمید هنوز مجرد است. حمید پسر یکی از خانوادههای مذهبی مرفه است. از آنها که زندگی روان و راحتی دارند. خود را درگیر فلسفههای پیچیده و جنگهای بیپایان با سنت و مدرنیته نمیکندد و آسان میگیرند. معمولاً زود ازدواج میکنند و زندگیشان را به نسلهای بعد انتقال میدهند. حمید ازدواج نمیکند. دغدغهی روز و شب مادر حمید شده ازدواجش. برادر بزرگتر و کوچکتر حمید، هر دو ازدواج کردهاند و بچه دارند. حمید ولی هنوز هم که هنوز است در یک خلسهی میانی زندگی میکند. چهار پنج سال است حمید قبول کرده به خواستگاری برود. خواستگاریهای حمید معمولاً یک سلسله از ایرادات بنی اسرائیلی بیهوده است که روی دختر مردم میگذارد و چندین و چند هفته «باید فکر کنم» پشت در بستهی اتاقش. مادر و پدر حمید آنقدر عاقل هستند که بعد از سه چهار بار تکرار این ماجرا، آزار دخترهای مردم را متوقف کنند و جلوی قطار خواستگاری را بگیرند. نگرانند. پدرش بارها به حمید گفته اگر پای دختری در میان است، بگو تا اقدام کنیم. ولی حمید بارها گفته که پای کسی در میان نیست. پدرش خیلی وقتها فکر میکند حمید دروغ میگوید. ولی چرا حمید باید چنین کاری کند؟ نمیداند. مادرش اما مدام خیال میکند بچهی دومش که از همان ایتدا با دوتا بچهی دیگرش متفاوت بود، مشکل جدیتری دارد. نکند حمید مشکلی پیدا کرده که در میان نمیگذارد؟ نکند حمید ذاتاً توان تصمیمگیریهای مهم زندگی خودش را ندارد؟ نکند اتفاقی افتاده؟ نکند مشکل روانی پیدا کرده؟ مادر حمید شبهای زیادی تا صبح نمیخوابد. نگرانی حمید مریضش کرده. حمید ولی با وجود این که همهی اینها را میفهمد، هیچ حرفی نمیزند. حمید درونگرایی عمیقی را پشت برونگراییاش قایم کرده. حمید به شوخیهای زن برادرش میخندد. با طعنههای مادربزرگش میخندد. به نصیحتهای مادرش گوش میدهد. به پیشنهادهای پدرش فکر میکند. اما حمید هیچوقت حرف نمیزند. خانوادهی حمید نمیدانند ماجرا چیست. من شاید بدانم.
فکر میکنم حمید در بیست و دو سالگی عاشق شد. عشق لعنتی بیماری که راه فرار نداشت. حمید آب بود، ولی عاشق آتش. اگر احساسش را جدی میگرفت و جلو میرفت، شاید این جذبهی عجیب آن اوایل کارگر میشد، ولی بالاخره یک روز یا آتش خاموش میشد، یا آب، بخار. آب و آتش هیچ وقت امکان نداشت بتوانند به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند. شاید حمید خیلی خودخواه بود یا خیلی احمق یا خیلی جوانمرد و با معرفت، ولی هر چه بود، نهایتاً حمید دهانش را بست، حرفی نزد و جاری شد و رفت. ده سال است حمید حرف نزدن را ادامه داده. حمید میداند هرگز نمیتوانسته با آتش مهلک ماجرای بیست و دو سالگیاش زندگی کند، اما تا وقتی آتش لعنتی این قدر یاغیانه و بیمحابا در میان ذهنش میسوزد، با هیچ زن دیگری هم نمیتواند زندگی کند. حمید هنوز امیدوار است یک روز این آتش لعنتی بگذارد به زندگیاش برسد ولی حمید خوب میداند این امیدواری دور است. و دیر.
میتوانید فکر کنید ماجرای حمید ساختگی بود یا فکر کنید حدسیاتم همه بیپایه و اساس است. مشکلی نیست، مادامی که فکر کنید. به ماجرای حمید فکر کنید. لطفاً