تهران
تهران. باتلاق بزرگی که نرم و آرام کمر بسته به فرو بردن لقمهی بزرگی که ندانسته در دامش گرفتار شده. تبلور عینی گاتهام سیتی در ارتفاعی کمتر. شهر شلوغ شوم. اغراق میکنم؟ نه. ساده نباشید.
از تهران متنفرم. هر لحظه متنفرترم. نه تنفر فریبندهی بیهوده، تنفری ناشی از فهم و دانستن. شهر یک برج بلند از کارتهای در حال سوختن است که هر لحظه انگار دارد در لبهی فروپاشی تلوتلو میخورد. دروغ، نشسته به تنهی بتنی تنیدهی شهر. فساد از سر و کول برجهای بلند بالای شهر و کومههای کوتاه پایین شهر بالا میرود. مردم انگار چنگ انداختهاند به گردهی گردگرفتهی همدیگر و برای یک ذره، یک ذره، یک ذره بیشتر، گوشت و پوست و استخوان از هم میدرند. اغراق نمیکنم. ساده نباشید.
سادهاند. ساده میکَنند، ساده میدرند، ساده میکشند، ساده میخورند، سادهاند. ساده خیانت میکنند، ساده دروغ میگویند، ساده به دام میکشند،ساده به کام میبرند. سادهاند. ساده نباشید.
هر شهری، هر اجتماعی، هر انسانی، هر چیزی اصلاً، یک لبه دارد. یک خط زرد خطر. جلوتر از لبه، یک قدم، یک ذره، یک نقطه هم یعنی مرگ. یعنی فروپاشی. یعنی غیرقابلنجات. تهران از دست رفته. ما از دست رفتهایم. بینهایتی از درد در دهان شهر. «شاعرت اگرچه با شهر خویش قهر بود / در دهان شهر بود، خسته بود و جان نداشت...» از ته ته دریای تاریک زل زدهام به نقطهی نوری که بالای سرم سوسو میزند و همین طور که با زنجیر بسته به پایم پایین و پایینتر میروم، کم نور و کم نورتر میشود. هوای محبوس در ریههایم رفتنی است. رفتنیام.
باتلاق بزرگ تهران دارد بیش و بیشتر فرو میبردم. اگر بمانم بیشتر خواهم گفت، اگرنمانم،...
اگر نمانم لااقل نوشتههایم میماند. خوب است، نه؟ خوب باشید.
بینا