بینا

نوشته‌های گاه و بیگاه امیررضا بینا

بینا

نوشته‌های گاه و بیگاه امیررضا بینا

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

قمارباخته می‌داند

که سکّه روی بدی دارد.

برای اکثر ماهی‌ها

بهار بوی بدی دارد.


برای اکثر ماهی‌ها

بهار تنگ‌ترین تنگ است.

شبیه خواب پس از تشییع

عجیب نیست، ولی گنگ است.


عجیب نیست که بعد از تو

ذلیل زلزله‌ها بودیم.

نه قهرمانی‌مان گل کرد،

نه غول مرحله‌ها بودیم.


تمام گله‌ی‌مان بی تو

لباس، بر تن گرگی شد.

پس از تو صفحه‌ی تقویمم

دروغ‌گوی بزرگی شد.


کدام اوّل فروردین؟

شروع، نقطه‌ی پایان است.

بهار قصه‌ی مشکوکی‌ست،

که بر زبان زمستان است.


بهار... مثل سکوتی سرد

همیشه حامل طوفان بود.

بهار، قاتل ماهی‌ها؛

سکوت، قاتل طوفان بود.


سکوت سین صریحی بود

که هفت سین مرا سوزاند.

نشست گوشه‌ی افکارم،

ولی یقین مرا سوزاند.


پس از تو خوب یقین کردم

به ما سکوت نمی‌سازد.

بهار سکّه‌ی مشکوکی‌ست.

قمارباخته می‌بازد...



بهاری‌ترین شعرمو دو سال پیش، ظهر، بعد از کار، کنار خیابون صلاح‌الدین تو دبی نوشتم. یعنی غیربهاری‌ترین شرایط ممکن. جالبه، نه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۷
امیررضا بینا

این روزها که گم‌شده‌ام در درون خویش
پی برده‌ام به حجم عجیب جنون خویش
پی برده‌ام به هُرم شب واژگون خویش
با واژه‌های ساده‌ای از جنس خون خویش
خط می‌کشم به چهره‌ی ویران دفترم

این روزها نمی‌شود از خویشتن نوشت،
از حال و روز یوسف بی‌پیرهن نوشت،
از ارتعاش کهنگی‌ام در بدن نوشت،
اصلن همان که حافظ شیرین‌سخن نوشت:
«من سالخورده پیر خرابات‌پرورم»

این روزها که در نظرم آسمان شکست،
زیر فشار خاطره‌ها استخوان شکست
بغض شراب در بدن استکان شکست
روحم هزار مرتبه در داستان شکست
آیینه‌ی شکسته‌ی در خود مکرّرم

این روزها در اکثر اوقات، عابرم
در ایستگاه‌های پر از من، مسافرم
در حلقه‌های هفتگی شعر، شاعرم
در چرخش پیاپی خودکار، ساحرم
در صفحه‌های دفتر خود، کیمیاگرم

این روزها کی‌ام؟ شب بیگانه‌ی زمین؟
عاقل‌ترین فراری دیوانه‌ی زمین؟
میدان مین؟ خراب‌ترین خانه‌ی زمین؟
یا کوله بار دغدغه بر شانه‌ی زمین؟
هرگز به عمق معنی خود پی نمی‌برم...

این روزها سکوت، رفیق دقایقم
سیگار برگ، خواب عمیق دقایقم
سرگشتگی، سراب رقیق دقایقم
ساعت، دروغ‌گوی دقیق دقایقم
با تیک‌تاک دائمی‌اش در برابرم

این روزها شرارت یک غول در من است
یک ذهن سیر مشکی مشغول در من است
دیوارهای تیره‌ی سلول در من است
یک گرگ هم مطابق معمول در من است
یک گرگ با قیافه‌ی یک مرد محترم

این روزها من و تب و افکار لعنتی
در سینه‌ام خشونت اشعار لعنتی
شبْ‌ناله‌های شاعر بیمار لعنتی
هرشب سکوت... سایه‌ی آن دار لعنتی...
اعدام... درد... عربده... از خواب می‌پرم

این روزها مدام به شب فکر می‌کنم
دائم به این جهنم تب فکر می‌کنم
با لرزش مداوم لب فکر می‌کنم
گاهی فقط به دنده‌عقب فکر می‌کنم
گاهی به این که باید از این راه بگذرم

این روزها؛ من و خفقان اتاق‌ها
سرشارم از شکستگی اشتیاق‌ها
از دست و پا زدن وسط باتلاق‌ها
افتادن همیشگی اتفاق‌ها
در تنگنای کلبه‌ی سرد محقرم

این روزها به مرگ خودم غبطه می‌خورم
در قبر تنگ تیره‌ای از جنس آجرم
در آتش جهنم تند تنفرم
از لاشه‌های خونی بی‌خانمان پُرم
از مرگ‌های ممتد کشدار در سرم

این روزها همیشه‌ای از جنس هرگزم
در گیر شعرهای بدون مجوزم
در تنگنای لعنتی خط قرمزم
بر ذات تیز و شعله‌ور خویش عارضم؛
اشعار آتشین سراسیمه جوهرم

این روزها در آتش «حق» غوطه می‌خورم
در آیه‌ی چهار علق غوطه می‌خورم
در اشک و خون و آب و عرق غوطه می‌خورم
در استکان چای و ورق غوطه می‌خورم
بر روی برکه‌های مرکب شناورم

این روزها نشسته عرق بر جبین من
هم دشنه‌های تشنه به خون همنشین من،
هم مارهای مختلف آستین من
حس می‌کنم نشسته کسی در کمین من
درسایه‌ی کشیده‌ی دیوار باورم

این روزها، در آینه‌ها، محو انعکاس
آیینه‌های در هم مشکوک بی‌حواس
آیینه‌های نفرت و تحقیر و التماس
آیینه‌های حاوی افراد ناشناس
همزادهای پیر و پریشان دیگرم

این روزها شلوغم و خلوت نمی‌شوم
یک منفی بزرگم و مثبت نمی‌شوم
اصلن به حال خویش مسلط نمی‌شوم
از شر چشم نم‌زده راحت نمی‌شوم
انگار پشت پنجره‌های مشجرم!

این روزها به حال خودم گریه می‌کنم
بر بغض بی‌خیال خودم گریه می‌کنم
بر فکرهای کال خودم گریه می‌کنم
حتا برای فال خودم گریه می‌کنم
هر وقت در پیاده‌رویی فال می‌خرم

این روزها مدام پی جای دیگری
با روزهای دیگر و شب‌های دیگری
بی‌وقفه فکر دیگر و رؤیای دیگری
هر شب امیدوار به فردای دیگری
قبل از طلوع تیره‌ی فردای بدترم

این روزها اسیر صلیب همیشگی
در قهوه‌خانه بوی دوسیب همیشگی
انگشت‌های یخ‌زده، جیب همیشگی
سرگرم جستجوی غریب همیشگی
دنبال ماه روشن شب‌های آخرم

این روزها به طرز عجیبی مشوّشم
سیگار نه؛ نفس نه؛ فقط درد می‌کشم
حس می‌کنم گلوله‌ای از خون و آتشم
این شام آخر من و من هم سیاوشم
باید مسیح گردم و پر در بیاورم...



این یکی، توصیف مفصلیه از حال و روز سه سال پیشم. هنوز تین‌ایجر بودم اون روزا. خوندنش برا خودم عجیبه. خیلی شخصی و باجزئیات و ظریف به همه چیز پرداخته. اونقدر که یه جاهایی حتی شرم‌آور و معذب‌کننده می‌شه. تا به حال یه بار بیشتر تو جلسات شعر نخونده‌مش. همون یه بار برا هفت پشتم بس بود... بگذریم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۴۷
امیررضا بینا
گاهی حسابی پنجشنبه‌ام. متوجهی؟ بگذار بگویم؛

پنجشنبه معلق‌ترین روز هفته است. خودش هم انگار درست نمی‌داند تعطیل است؟ نیست؟ مردد است و نامطمئن. حس و حالش لای خلوت مسموم جمعه صبح و شغب شلوغ چهارشنبه شب تاب می‌خورد. آونگ‌وار. اگر کاری نداشته باشی که بدتر. تردیدش رسوخ می‌کند زیر پوستت. از خودت می‌پرسی چرا انقدر زود بیدار شدم؟ یا دیر؟ درست نمی‌دانی. نگاه می‌کنی به آیینه. چی‌کار کنم امروز؟ جمعه‌تر از آن است که دست ببری به کاری و چهارشنبه‌تر از آن که دل بدهی به بطالت تهی لذت‌بخشت. تردید شره می‌کند از در و دیوار پنجشنبه.

گاهی حسابی پنجشنبه‌ام. معلق. نامطمئن. مشکوک. نه کار بزرگی می‌کنم و نه بیکاری را برمی‌تابم. به آیینه نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم چندچندی؟ تصویر توی آیینه تار می‌شود و تیره. یاد حرف علی می‌افتم. "یادت باشه ماجرای تو فرق می‌کنه. کاری که تو می‌کنی الگوی خیلی‌هاست. تو فقط برا خودت نیستی که بخوای هر کاری کنی..." دست‌ها را مشت می‌کنم و تکیه‌شان می‌دهم به قاب چوبی آیینه‌ی قدی. سرم را بالا می‌آورم. پنجشنبه نباش پسر. پنجشنبه نباش. یادم می‌افتد. کلی کار نکرده دارم و کلی راه نرفته. پنجشنبه بودن می‌خوردت. از درون. از عمق. پنجشنبه به درد من نمی‌خورد. کاغذ پنجشنبه رو می‌کنم از تقویم هفته‌ام و می‌اندازمش توی سطل زباله. مداد و دفتر منتظرند.

سید می‌گفت "به هر حال نمی‌شه که هفته هفت تا شنبه داشته باشه. یه ترافیک چهارشنبه شب و خلوتی دوشنبه ظهر و سکوت جمعه صبح و تعلیق پنجشنبه عصر نمک هفته‌س." من می‌گفتم نه. می‌شود. برای من می‌شود. باید بشود.

پنجشنبه لرزان‌تر و مرددتر از آن است که بشود ماجرای بزرگی را رویش رقم زد. گاهی که حسابی پنجشنبه می‌شوم خودم را هل می‌دهم و با سر پرت می‌کنم وسط استخر. تا به حال کسی با پاهای لرزانی که انگشت‌هایش روی تخته‌ی استارت سفید شده از ترس و تردید، شنا نکرده. سرم را کج می‌کنم. نفس می‌گیرم و با قدرت تمام شروع می‌کنم به حرکت کردن. نرم و آرام آب را می‌شکافم و از پنجشنبه‌ی لرزان لب آب دورتر و دورتر و دورتر می‌شوم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۰۰
امیررضا بینا