بینا

نوشته‌های گاه و بیگاه امیررضا بینا

بینا

نوشته‌های گاه و بیگاه امیررضا بینا

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهر آیینه‌های قُر مانده،

شهر افکار فولکلور مانده،

عمق آرامش بم بلمش

در تن تنگه‌ی تِنور مانده.

مستی از قصه‌ها گریخته است.

داستان‌هاش نیم‌خور مانده.

استکان‌های خالی‌اش پیداست،

چندتا استکان پر مانده؟

چند بازیگر جدید هنوز

پشت آرامش دکور مانده؟

قبل از این چند بغض مشت شده،

چند هکتار لند و غُر مانده؟

طاقت خار طاق شد، اما

قدری از طاقت شتر مانده

همچنان هر دو سوی این سیلان

در میان‌بر میانه‌بر مانده

خون خورشید سایه‌ها را شست،

توی چشمانت آب کُر مانده؟

یا سکوتت مهیبِ مهبانگی‌ست

توی آیینه‌های قُر مانده؟

اااااااا اااااااا اااااااا اااااااا اااااااا

عاقبت بر غرور تهران هم

رد محتومی از ترور مانده…

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۱
امیررضا بینا
من به عشق در نگاه اول اعتقاد نداشته و ندارم. به نظرم مثل خیلی از اصطلاحات انسان‌ساخت دیگر، فقط آفریده شده برای توجیه حماقت انسان. هیچکس در نگاه اول عاشق نمی‌شود. نگاه اول حداکثر مثل نشستن لب پنجره‌ی باز طبقه‌ی چهارم است و نگاه کردن به پایین. با تمام وجود دلت می‌خواهد خودت را به دست‌های خالی گرانش بسپری و تنت خود را می‌کشد به سمت لبه‌ی پنجره و سطح زمین و دلت تاپ تاپ می‌تپد و سرت... سرت گیج می‌رود و توی سرت هزار فکر بیهوده چرخ می‌خورد و بین تمام فکرهای بیهوده یک ترس متقن نشسته: می‌دانی پریدن، مردن است. من به پرش در نگاه اول اعتقاد ندارم. همان طور که به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم. عشق در یک دنیای مجرد منتزع ایده‌آل هم در بهترین حالت، عشق در نگاه دوم است. هیچ کس نمی‌تواند ترس مستحکم ایستاده در پس ذهنش را انکار کند، پس روی آن را می‌پوشاند و برای همیشه وانمود می‌کند عشق، عشق در نگاه اول بود. ولی در واقع، عشق جنگ مداومی بوده بین ترس در نگاه اول و اشتیاق بعد از آن. درست مثل پرش از پنجره‌ی باز طبقه‌ی چهارم.

می‌گویند هر کس حسنی دارد و «آنـ»ـی. حسن، جمال است و زیبایی و خط و خال؛ و آن، «لطیفه‌ای‌ست نهانی که حسن از آن خیزد/که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری‌ست» آن از مصطلحات صوفیه است و علم صوفیان علم الاشاره و از این روست که آن را آن نامند. و چگونه عشق که از آن آید، در نگاه اول درک شود؟ و عشقی که -اگر- در نگاه اول درک شود، عشقی‌ست پوک و فانی. عشق موی و میان است و «شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد/بنده‌ی طلعت آن باش که آنی دارد». و آن به دقت و نظر و مکاشفه درک شود. و من چقدر با خودم اندیشیده‌ام که شاعر چقدر با خودش اندیشیده تا به زبان گفته که «در شگرفان حرکاتیست که آنش خوانند/در تو آن هست و دوصد فتنه به آن پیوسته...» و این بیت گویی اشاره‌ای‌ست به هزار سال ماجرای پیاپی. اشاره‌ای به قدمت و اصالت آن.
آن، مبهم است و مغلق. توصیف ناشدنی‌ست و درک کردنی. و در دنیایی که معنای عشق دارد در قربان‌گاه دست و پا می‌زند و خونش تا مچ پا می‌رسد، من فانوس برداشته‌ام و پی‌ش می‌گردم. که «به صحرا شدم، عشق باریده بود و زمین تر شده»

بگذریم، قرار نبود از پنجره‌ی باز طبقه‌ی چهارم دورتر برویم. ولی حال که تا اینجا رسیدیم، بگذارید نتیجه گیری اخلاقی هم بکنم؛

از بتان «آن» طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینــا بود


پی‌نوشت برای خودم: حتی توی پایان‌بندی یک نوشته‌ی ایده‌آلیستی منتزع از عشق هم نمی‌توانی از خودت دل بکنی، نه؟:)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۲
امیررضا بینا