بینا

نوشته‌های گاه و بیگاه امیررضا بینا

بینا

نوشته‌های گاه و بیگاه امیررضا بینا

یه روزایی تو زندگی آدم نقطه‌ی عطفه. یعنی از اونجا به بعد جهت گودی نمودار عوض می‌شه. از اونجا به بعد علامت مشتق دوم از مثبت به منفی برمی‌گرده (یا بالعکس). برای عزیزانی که به مسائل ریاضیات تسلط ندارند هم بگم؛ از اونجا به بعد نگاهت برمی‌گرده. دوزاریت می‌افته. می‌فهمی. چند روزه فهمیده‌م و فهمیدنش داره داغون می‌کنه. می‌گم برات؛

همیشه خیال می‌کردم آدما دو دسته‌ن. اونایی که خودشون براشون اولویت داره و اونایی که اولویت‌هایی مهم‌تر از خودشون هم دارن. من دنبال دسته‌ی دوم بودم همیشه. توی پیدا کردن دوست، تو پیدا کردن الگو، تو پیدا کردن اعتقادات. دسته‌ی دوم. بیست و چند سال برای این که بفهمی دیگه چیزی به اسم دسته‌ی دوم وجود نداره خیلی زیاده؟ فکر نمی‌کنم. چندروزه، به هرکس، هرکس، هرکس که نگاه می‌کنم تو کنه وجودش هسته‌ی دسته‌ی اولو می‌بینم. آدمای جدید، دوستای جدید، امید برای یه شعاع لعنتی نورانی، اما هیچ. چند هفته، چند ماه بیشتر طول نمی‌کشه که مجبور شم بپذیرم که چیزی به جز خودش تو وجودش معنی نداره. داغونم می‌کنه.

بابام از دسته‌ی اوله. عمرشو گذاشته تو راه تربیت نسل‌های بعدی. کلی از اموالشو گذاشته تو راه رشد دادن جامعه. کلی از وقتشو گذاشته برا کمک کردن به این و اون. بابام چقد برای جامعه‌ای که انقد براش مهمه، مهمه؟ بغض می‌کنم. گفته بودم که به بابام رفتم؟ من پسر دسته‌ی دومم. من مثل بابام تقریباً تمام عمرمو هزینه کردم برا دنیای دور و برم. از سر خودخواهی نمی‌گم. آدمایی که منو می‌شناسن، حتی کمی، می‌تونن شهادت بدن. من واقعاً این کارو کرده‌م. منتی ندارم. این اونیه که هستم، ولی ماجرا، ماجرای قناری غمگینیه که توی بزرگراه می‌خوند: دق کرد. هالیوود سینمای دروغه. همه می‌دونیم. خوش‌آب و رنگه و قلابی. مدام یاد تمام فیلمای ابرقهرمانی می‌افتم. قهرمانی که توانایی‌هاشو صرف مردمش کرد. تو همه‌شون سکانس تاثیرگذار احساسی آبکی‌ای وجود داره که مردم، جواب تمام زحمات قهرمانشونو می‌دن. چند روزه فهمیده‌م که این بزرگ‌ترین دروغه. تمام زندگی من صرف اهمیت دادن شد به آدمایی که براشون اهمیتی نداره. می‌فهمی؟ کاش نفهمی. کاش.

خواهرم یه بچه‌ی نه ماهه داره. تو این نه ماه و نه ماه قبلش، چیزایی حالیم شده که قبلاً نمی‌دونستم. تا حالا دیدین یه بچه چجوری بزرگ می‌شه؟ بچه به ازای هر یه دقیقه‌ای که بزرگتر می‌شه، یکی دو ماه از عمر مادرش کم می‌کنه. خوابیدنش، نخوابیدنش، مریضی‌ش، دندون درآوردنش، یبوستش، اسهالش، گرسنگی‌ش، تشنگی‌ش، گریه‌ش، خنده‌ش، بالاش، پایینش، هر نقطه‌ی کوچیک به ظاهر بی‌اهمیت از زندگی یه بچه‌ی فسقلی، از جون مادر کم می‌کنه. بچه بدون مادر و پدرش، حتی یه لحظه هم نمی‌تونه زنده بمونه. اینا رو می‌بینم، اینا رو می‌فهمم، بعد نگاهم می‌افته به تمام هم‌سن و سالام که از سر خودخواهی و خودمحوری و خودپسندی، با مادرشون مثل یه تیکه آشغال رفتار می‌کنن. حالت تهوع می‌گیرم. هر جوری فکر می‌کنم، هر چند سال هم که مادر به بچه‌ش ظلم کنه، و هر چند سال بچه در برابر مادرش سر خم کنه، بازم جواب اون یه روز زایمان رو نداده. یادم نمی‌ره. از صبح که خواهرم رفت بیمارستان، تا شب که من رفتم تو اتاقش، دوازده سیزده ساعت بیشتر نبود. ولی وقتی دیدمش، چشمام سیاهی رفت. واقعاً ترسیدم. چهره‌ش مث مرده‌ها بود. سرد و سفید و عرق کرده. یاد نگاهش به بچه‌ش می‌افتم. یاد رفتار دوستام با مادر و پدرشون می‌افتم. حالم بد می‌شه. حالم بده.

خودخواهی. این نوشته‌ی روی پیشونی انسان امروزه. فکر می‌کنم. به تمام آدمایی که امسال فکر می‌کردم یه باریکه‌ای از اهمیت دادن، یه بارقه‌ای از توجه به اطراف، یه شعاعی از ازخودگذشتگی تو وجودشونه. فکر می‌کنم. یاد تمام اون لحظه‌هایی می‌افتم که فهمیدم اشتباه می‌کرده‌م. حالم خوب نیست. می‌دونی، تو دنیایی که فقط خودت مهم باشی، تو دنیایی که فقط نگاهت به خودت باشه، رفاقت یعنی چی؟ خیرخواهی یعنی چی؟ صلح یعنی چی؟ یادم می‌افته. نسل من، نسلیه که هیجان و شهوت رو تجربه می‌کنه، ولی عشق رو نه. نسل بدون عشق. تمام بدنم می‌لرزه. قدیمیا می‌گفتن وقتی تنت یهو لرزه می‌گیره، یعنی عزراییل از رو اسمت رد شده. کاش عزراییل رد نشه. کاش وایسه و قبل از این که دسته‌ی اول سیاهچاله شه و دسته‌ی دوم رو ببلعه، دسته‌ی دومو ببره.

امروز ازم پرسیدی برا چی عصبانی‌ای؟ اون موقع نمی‌تونستم چیزی بگم. ولی الان که یه کمی گفتم، فهمیدی؟


پ‌ن: تابستون. از کارواش اومدم بیرون، دور زدم، سر کوچه‌ی پهن، پیرمرد، رنو پی‌کی خاکستریشو انداخته بود تو جوی آب. زدم بغل و پیاده شدم. چشماش پر از التماس بود و بدنش از یه ترکیبی از ترس و پارکینسون می‌لرزید. شرمنده بود و وحشت‌زده. لال شده بود. اومدم بهش بگم که وایسه تا برم کمک بیارم ماشینشو در بیاریم که یه بنز اس‌ال‌کی کروک آبی نفتی زد بغل و یه جوون، از اونا که تو رده‌بندی ریچ‌کیدزآوتهران می‌گنجن، پرید بیرون. با هم ماشینو در آوردیم، پیرمردو کمک کردیم بشینه تو ماشین. پیرمرد رفت. جوون باهام دست داد و گفت: یه روزی عاقبت ما هم همینه‌ها! هر دو سوار شدیم و رفتیم. نمی‌دونم اون بعد از رفتن به چی فکر می‌کرد، ولی من بغض کرده بودم. من اون روز برای چند ساعت احساس کردم دنیا، دنیای بهتریه.
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۲۷
امیررضا بینا

نظرات  (۱)

خیلی جالب بود
پاسخ:
جالبِ تلخِ دردناک.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی