ماجرای پنجشنبه. یا: چه چیزی تصویر توی آینه را تار کرده بود؟
پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ب.ظ
گاهی حسابی پنجشنبهام. متوجهی؟ بگذار بگویم؛
پنجشنبه معلقترین روز هفته است. خودش هم انگار درست نمیداند تعطیل است؟ نیست؟ مردد است و نامطمئن. حس و حالش لای خلوت مسموم جمعه صبح و شغب شلوغ چهارشنبه شب تاب میخورد. آونگوار. اگر کاری نداشته باشی که بدتر. تردیدش رسوخ میکند زیر پوستت. از خودت میپرسی چرا انقدر زود بیدار شدم؟ یا دیر؟ درست نمیدانی. نگاه میکنی به آیینه. چیکار کنم امروز؟ جمعهتر از آن است که دست ببری به کاری و چهارشنبهتر از آن که دل بدهی به بطالت تهی لذتبخشت. تردید شره میکند از در و دیوار پنجشنبه.
گاهی حسابی پنجشنبهام. معلق. نامطمئن. مشکوک. نه کار بزرگی میکنم و نه بیکاری را برمیتابم. به آیینه نگاه میکنم و از خودم میپرسم چندچندی؟ تصویر توی آیینه تار میشود و تیره. یاد حرف علی میافتم. "یادت باشه ماجرای تو فرق میکنه. کاری که تو میکنی الگوی خیلیهاست. تو فقط برا خودت نیستی که بخوای هر کاری کنی..." دستها را مشت میکنم و تکیهشان میدهم به قاب چوبی آیینهی قدی. سرم را بالا میآورم. پنجشنبه نباش پسر. پنجشنبه نباش. یادم میافتد. کلی کار نکرده دارم و کلی راه نرفته. پنجشنبه بودن میخوردت. از درون. از عمق. پنجشنبه به درد من نمیخورد. کاغذ پنجشنبه رو میکنم از تقویم هفتهام و میاندازمش توی سطل زباله. مداد و دفتر منتظرند.
سید میگفت "به هر حال نمیشه که هفته هفت تا شنبه داشته باشه. یه ترافیک چهارشنبه شب و خلوتی دوشنبه ظهر و سکوت جمعه صبح و تعلیق پنجشنبه عصر نمک هفتهس." من میگفتم نه. میشود. برای من میشود. باید بشود.
پنجشنبه لرزانتر و مرددتر از آن است که بشود ماجرای بزرگی را رویش رقم زد. گاهی که حسابی پنجشنبه میشوم خودم را هل میدهم و با سر پرت میکنم وسط استخر. تا به حال کسی با پاهای لرزانی که انگشتهایش روی تختهی استارت سفید شده از ترس و تردید، شنا نکرده. سرم را کج میکنم. نفس میگیرم و با قدرت تمام شروع میکنم به حرکت کردن. نرم و آرام آب را میشکافم و از پنجشنبهی لرزان لب آب دورتر و دورتر و دورتر میشوم...
۹۵/۱۲/۰۵